دلنوشته های من
موج میزند احساس من در میان حرفهایم،تلالو اش را می بینی؟
دراین روزگار که قلبهایمان، به اندازه ی، دنیا، تنگ است، همدیگر را، متهم،به، بی وفایی نکنیم، شاید! فاصله، تا ، مرگ،،،، یک فرسنگ است..... روزگار چنان گوشم را پیچاند که بعد از سالها هنوز، انگشتانش را ، حس می کنم.... آسمان پناهی است بی خانمان را، بی انصافی است که، زمین را، برای اندکی سایه، تسخیر کنیم! شاید، کلبه اش باشد!! در این، هجوم بی مهری.... پله هایی هستند اندکی نامریی، رهنمایی دارند لب به لب ، دانایی، دست، گیرند،هر یک، از من و تو ،گر خواهی، اگر، پله ها را طی کردی، و گرفتی دستی، رستگاری تو، ور نه،تو، دل سختی؟!.... نمی دانستم، چشمانم،تا بدین حد، دلگیرند؛ قطره های اشک، جاری شدند، بی مقدمه، بی امان، و پر سوز... دیگر مجالی برای درد ... دل، نبود! دیدگانم ،سوخت، اما،،، دل ، آرام گرفت..... دنیای من وارونه خواهد شد اگر؛ بی تفاوت از کنار تو بگذرم! روی خطابم با توست ...... ای مدارا.... خوشا به حال سپیده دم؛ طلوعش با لبخند شاپرک و نگاه حسرت زده ی شبدر به بوسه ی شبنم و گل آغاز می شود، و چه شروعی، زیبا و دلپذیر... ای کاش فاصله ی میان آدمیان رودی بود یا که جویی سرشار تا با کنده درختی پلی بسازیم برای اندکی دیدار..... نگاه تو را، نمی توانم تعبیر کنم خوب یا بد، نمی دانم! به هر حال، برای من دریایی از ناگفته هاست منتظر بودم ، تا کسی تنهاییم را پر کند. هر کسی آمد؛ دریغا! زخم دل را، بشنید، قطره اشکش، بچکید، عجبا!!! مدتی بعد، برفت..... پرسید: سکوت و خلوتت را، چه کاری و چه حال؟؟؟ پاسخش دادم: نوشتن ،از حال دلم، با کلک خیال.... آیا تو هم از جنس زنی؟ از جنس بلور؟ گمان نمی کنم شاید اندکی ،کاه ، شده،زیر تنت!؟ و افسوس، که این جنس ظریف، شده ، بی مهر ،در این سطح زمین... ای زن ،به حست ،بنگر،،، تا کجا،خواهی، چنین؟؟؟؟ عشق تو، حکایتی از، برف، بود؛ پاک و سپید، در دلم، تا بی نهایت،ژرف بود. آب شدنش، چه بی خبر،، عجبا!!! رفتنش، بی حرف، بود... ای کاش آرزوهایم را، بال و پری بود،؛ و من ، در قفسشان می کردم، و هر روز ،دان و آبشان می دادم. تا ،اینگونه، بدانم که مرا ،آرزویی هم ، هست، در این مرگ رویاها..... چشمانت،رنگین کمانی است..... افسوس، که فقط، باران، سهم من است!!!... کاش میشد زندگی را ببریم با دو قدم ، سرعت و صبر . کاش میشد ، که از او جا نزنیم یا که ،دورش نزنیم. کاش میشد، از سر لطف و صفا مرهم ،دردش بشویم . کاش میشد که به اندک پولی، زندگی را بخریم. کاش میشد زندگی را............. تا کی ،پرسه زدن در کوچه های تنهایی دریغ از لحظه ای، سایه نگاهم ،گاه، قدمهایی گهی مبهوت و گه نآیه( نمی آید) منم خواهان رویایی...... شکوه ها دارم ز تنهایی .... از اینکه مدتهاست ،نمی آیی، بعضی ها ،نمی دانند، دل، تنگ می شود، و لحظه ها ،می گریزند؛ لحظه ها ،لیزند، سر می خورند و می روند در آنی ،نیست می شوند. و ما فاصله ها را،بهانه می کنیم. من،به او گفتم، دلتنگم تو را، گفت : تازگی ها ،،، یاد کردم تو را!!!..... چه بی احساس، او هم ،نمی داند، لحظه ها ،لیزند............... دستهایم را محکم بگیر؛ از سرعت این روزگار می ترسم. چنان شتابزده می راند که گویی، ترمز بریده است. دستهایم را، رها مکن...... روزهاست ،که دلم، شکوه ای دارد ز من آرام،حرفها، گوید به من با حال حزین ،رنجور و سرد: رهایی نیست، مرا زین سوز و درد؟ خسته ام زین، بی کسی میهمان کن، بامن، کسی چه گویم، دل، جز سخنی ....که،درین دهر دنی....... ................تنهایی،........ ...............صد، به........... ..............ز تمنای تنی......... من باور ندارم این را که همه می گویند : عشق پاک و ساده است. پس چرا ،در سادگی، دیر ، می گیریم که، عاشق شده ایم؟!؟..... خداوندا! آدمی را خلق کردی، و هبوطش ،به زمین، پس چرا،،، توشه ی راهش ، شد ه، قلبی، که نوشته به درش، ...!؟!؟..شکستنی.؟!؟!؟.... چه ناگوار، رفتنت را می گویم؛ بی وداع و بیصدا. آوار کردی این دلم، ای دوست، ای، ....بی وفا...... من ساده را بگو؛ به هوای تو، بیرون آمدم نمی دانستم ؛ طوفانی درراه است... بچگی ها، یادت هست؟ همه ی بازیمان، همه ی شادیمان، قلکی ،بیش نبود. سکه،سکه، به امید،اسکناس، روزها، طی می شد. و هم اکنون، دیدی ! شده ایم، ملعبه ی، .....قلکها..... چشمانم از پنجره دورها را می نگریست سایه ای را دیدم به خیالم که تویی آنقدر شوق و شعف داشتمت که ندانستم، این پنجره، یا که، در است!؟ ....دویدم!!!... وبه این کار عجیب شده ام، گوشه نشین تو چنین..... سالهاست پنجه ی آفتاب را جستجو می کنم نمی دانستم تا کنون از سر لطف موهایم را نوازش می کند چه گرم دوست دارمش.... دریا، بااین همه عظمتش رود را می طلبد پس چرا تو،،، ای مهربان دستهایم را نمی گیری!!!..... اشکهایم، به نوای سازی ، بارید. کاش، اینبار، دلم می نالید. افسوس، که، سکوت ،شده کار دلم، بی نوا بغض ، نگه داشت و به خود می بالید. می خواهم بنویسم؛ کلمات با من بازی می کنند، روی کاغذ، نمی آیند. ذهنم ،درگیر است، ولی،واژه ها به من ،می خندند، و به خود ،می گویند: بیچاره، دوباره، دلتنگ شده ست.... می دانی سخت است پیدا کنم کسی را همانند تو ؟؟ دیگر کسی پناهی بر اشکهایم نیست ، وقتی مهربانیت سرابی بیش نیست. تشنگیم را چه کنم؟؟؟ کویر بودی، نمی دانستم، به خیالم، فردوس برین شد به دلم افسوس..... کاش می گفتی بعد، می رفتی؛ حال ، چگونه آرام کنم، دلی را، که، به نوازشهایت آرام گرفت؟!... روزگاری، هم سخنیداشتم از جنس، درخت. هم نفسم بود، عزیز،جان دلم بود، دریغا سایه اش را به سرم زود ربود........ نمی دانم، به چشمانی، که، به بیرون، زل زده اند، چگونه بگویم: ........نمی آید......... آغوشت را دعا کردم، نمی دانستم اجابت، از آن تو نیست. چگونه تیمار کنم دلی را که بیمار توست؟! گلدان دلم که شکست، هیچ کسی، هیچ ،نگفت. شاخه گل ،را ،چیدند، باغبان،جان بسپرد. من و گلدان شکسته باغبان و غم گل...... سرچ کردم چشمانت را، 30 ثانیه، لود.... افسوس، که نوشت: موردی یافت نشد. آوار خواهم کرد دیواری را ،که، فاصله شد میان من و تو ... نمی دانستم گذرگاه انتظار این همه ،پیچ و خم دارد پاهایم را توان ایستادن نیست، و دستهایم ، تو را می خواهند. اگر آمدی، اندکی سایه بیار، تنهاییم به وسعت بیابان، خشک، است. مهربانیت را به انتظار ایستاده ام........
Power By:
LoxBlog.Com |